وارد کوچه «..۳۵» در محله کارگران مشهد میشویم. همانجاییکه خیلیها برای یافتن خانه جوراب میآیند؛ درست مثل ما. از ابتدای کوچه چند در را پشت سر میگذاریم تا به درِ چهارم میرسیم.
در باز است و اگر گوش تیز کنیم، صدای چرخ زیکزاک از آن به گوش میرسد. هنوز پرده رنگورورفته دالان خانه را پس نزدهایم که چندخانم از خانه خارج میشوند.
بالاخره پرده را پس میزنیم و وارد دالان میشویم. کیسههای جوراب بیشترِ سطح موزاییکهای حیاط را پوشاندهاند و عدهای سخت مشغول یافتن جورابهای دلخواهشان هستند؛ نازکها یکطرف و ضخیمترها طرف دیگرند.
مردی با قدی کوتاه که پولیوری قهوهای به تن دارد، با جدیت از اتاق واقع در دالان ورودی به حیاط میآید و رو به زنها میگوید: «اینا (جوراب شلواری بچگانه) دانهای ۲ تومن، اینا دانهای هزار تومن. تو بازار باید دانهای ۱۲ هزار تومن بخری.»
خیلی سریع حرف میزند و میخواهد کار خردهمشتریهایش را راه بیندازد. نگاه مشتریها به دوروبرِ خانه بهشدت عصبیاش میکند و توقع دارد فقط جوراب موردنظرت را بیابی و از خانهاش بروی.
با این اوصاف سوال و جواب با او خیلی سخت میشود. برای همین همراه با مشتریها بر سر کیسههای نمدار جوراب مینشینیم و مشغول انتخاب و خرید اجباری جوراب میشویم.
چند جوراب را برانداز میکنیم که بلند میگوید: «اگه جوراب شیشه میخواید، بیایید اینجا.» و این برای ما یعنی خوشحالی مضاعف.
- از حاجی میپرسیم: چی شد که این شغل را انتخاب کردید؟
حاجی: تقصیر اُستارضا(ع) است. این حرفها رو ول کن. نگاه کنین جورابا رو اینطور باید ببرین رو اتو. شیرفهم شدین؟ این پارازین است؛ این را با این گره بدین این شیشه را با این. پنججفت، هزار تومان.
- (رو به همسرش میکنیم) چرا حاج آقا اینقدر بداخلاق است؟
خانم: چندساله بداخلاقیش بیشتر شده.
- جورابها را از کی میخرد؟
خانم: چه میدونم، از کارخونهها میخره.
- یعنی کسی جوراب برایتان نمیآورد؟
خانم: نه، خودش میره میاره.
- ماشین هم دارد؟
خانم: نه، با اتوبوس میره با اتوبوس برمیگرده.
- درآمد ماهیانه تان چقدر است؟
خانم: نمیدونم به خدا.
- شما چقدر حقوق میگیرید؟
خانم: یک فَصل کتک (میخندد).
حاجی برای راهنمایی چند مشتری تازهوارد دوباره به حیاط میرود. ما هم با او به حیاط میرویم. او احوالپرسی خوبی با مشتریهای محلی دارد و رفتار تندش بیشتر نشان از جدیت او در کار است تا بداخلاقی؛ بنابراین دوباره با او همکلام میشویم:
- حاجآقا درآمد ماهیانهتان چقدر است؟
حاجی: شما مأمور شهرداری هستین؟
- نه ولی برایمان جالب است بدانیم.
حاجی: نه، مأمور شهرداری هستی!
- آخه زحمت کارتان خیلی زیاد است.
خانم: خیلی. خیلی. شما دو تا (جوراب) جفت کنین ببینین میتونین جفت کنین! نمیتونین.
همینطور است؛ جمعوجورکردن این همه جوراب خیلی سخت است.
حالت چهره و رفتارش به ما میفهماند که تعداد سوالهایمان زیاد شده است و باید او را تنها بگذاریم و به کاری که به ما محول کرده است بپردازیم، بیصدا، بیحرف! البته او خیلی زود پی به بیتجربگی ما در کار اتو و جفتکردن جورابها میبرد و خودش این کار را انجام میدهد.
از ظرف پلاستیکی کنار دستش یک لنگ جوراب را میکشد داخل میله اتو تا هم مطمئن شود پاره نیست و هم جوراب اتو شود. بعد هر دو لنگ مشابه را با هم جفت میکند و میگذارد کنار دستش تا تعداد جفتهایی که به او سفارش دادهایم، جور شود.
حاجی: بیا اینجا بگو از این جورابا چند جفت میخوای؟ برای عمهم که اتو نمیزنم! (با عصبانیت) از اینا میخوای؟
بله. گفتم که پنج جفت میخواهم. این میله، اتو است؟
حاجی: بله (دوباره اخلاقش برمیگردد و شوخی میکند.) میخوام عمهمو عروس کنم. دو سال تا ۹۰ سالگیش مونده؛ خیلی جوونه!
فرصت را غنیمت میدانیم تا از رمزوراز کارش بیشتر بدانیم. پس سریع سوالهای مهم ذهنمان را از سر میگیریم:
- روزانه چند جفت جوراب میدوزید؟
حاجی: بگو روزانه چندکیلو جوراب میدوزین؟ تقریبا ۵۰ کیلو.
جورابهایی که خریدیم را میشمارد؛ دو و سه و چهار و پنج.
حاجی: بسه؟ در جواب میگویم: بله.
- حاجآقا جوراب ضخیم زنانه هم دارید؟
حاجی: نه. برین فلکه ۱۷ شهریور.
- جورابها را بعد از تعمیر کجا میبرید؟
حاجی: هر «..»ی که آمد میخرد، وگرنه میبرم جمعهبازار و پنجشنبهبازار میفروشم.
رو به مشتریهایی که در حیاط نشستهاند و مشغول وارسی جورابهای داخل کیسهها برای خرید هستند، میگوید اینا همه نازکه، بردارین.
بعد به ما میگوید: جورابایی رو که انتخاب کردی، بذار تو کیفت تا گم نکنی؛ و دوباره رو به مشتریهایش میگوید: اینا (جوراب شلواری بچگانه) دانهای ۲ تومن، اینا دانهای هزار تومن. تو بازار باید دانهای ۱۲ هزار تومن بخری.
- از تکاپو و فعالیتش مشخص است که با همت و خستگیناپذیر است. میپرسیم: چندسالتان است؟
حاجی: هنوز ۲۵ سالمه!
- گفتید نبیرههایتان دوقلواند؟
حاجی: ما هرچی ثروت داریم، بچه است.
- چند پسر دارید؟
حاجی: پسر هیچی؛ یعنی دارم ولی گُمش کن. (حرفش را نزن)
- چطور؟ پدرها که خیلی پسردوست هستند!
حاجی: اونا مربوطبه ۲۰۰ سال پیش بود نه حالا.
- چه سالی ازدواج کردید؟
حاجی: سال ۱۳۲۱ از سربازی اومدم، سال۱۳۲۲ هم ازدواج کردم.
- از ابتدا ساکن همین محله بودید؟
حاجی: الان که نقدا ۴۰ سال تو همین محلهایم.
- شغل قبلیتان چه بوده؟
حاجی: کارگر نونوایی بودم. الان هم شندرغازی از بیمه میگیرم.
- کدام نانوایی؟
حالا چنددقیقهای است که او در اتاق کارش که در دالان ورودی قرار دارد، پشت چرخ زیگزاگ نشسته و درحالیکه با تبحر و سرعت، سرپنجه و کِش جورابها را زیگزاگ میکند، در کمال ناباوری به سوالهای پیدرپی ما پاسخ میدهد. یک کِش مشکی به دخترش که پشت چرخ دیگر زیگزاگ نشسته میدهد و رو به ما میگوید: کوچه عباسقلیخان؛ اول زیرگذر پایین.
- چی شد که دیگر نانوایی نرفتید؟
حاجی: نرفتم. نتونستم.
- تو محله، شما را به چه نامی میشناسند؟
حاجی: خانه جوراب مِشد.
- خانه جوراب مشهد؟!
حاجی: مشهد نه؛ مِشد.
- ماشاءا... برای خودتان تولیدیای به پا کردهاید!
حاجی: نه ما تولیدی نداریم. قبلنا هم از شهرداری میاومدن میگفتن سالی ۵۰۰ هزار تومان بده ولی ما که تولیدی نداریم!
- از چه سالی جوراب برای تعمیر به خانهتان میآورید؟
حاجی: تقریبا ۲۸ سال حساب کن.
- چطور شد؟
حاجی: (چای میخورد) کار اُستارضا (ع) بود.
- زندگی تان با تعمیر جوراب چقدر در مقایسه با قبل متحول شده؟
حاجی: بالاخره زحمتش زیاده
- چقدر به خانمتان دستمزد میدهید؟
حاجی فقط میخندد.
- به دخترش که پشت چرخ زیگزاگ نشسته است، رو میکنیم و میپرسیم: شما چقدر دستمزد میگیرید؟
حاجی: پولها همه دست اینه، اینه که پدر ما رو درآورده.
دخترش: حتما!
با طعنه میگوید «حتما» و از پشت چرخ بلند میشود و به حیاط میرود. او برای ادامه کار باید از چند پله پایین برود و در یکی از اتاقهای دیگر خانه مشغول جفتکردن جورابهای تعمیرشده شود. چند سوال هم از خانم میپرسیم.
- اسم شما چیست؟
خانم: خیرالنسا.
- چندسالتان است؟
خانم: نمیدونم؛ دوسال از شوهرم کوچکترم. حالا برای چی میپرسین حاجخانم؟
- میخواهیم بیشتر از شما و شغل شوهرتان بدانیم.
خانم: ننه، نگاه کن شَل شدم، نه یک مسافرتی میرَم... همیشه تو خانهام.
- چرا نمیروید؟ با حاجآقا بروید تهران.
خانم: تهران؟! تهران که جای ما نیست.
- برای چه به شوهرتان کمک میکنید؟
خانم: مجبورم.
- مجبورید؟
خانم: ها. دختردار و پسردارم؛ مجبورم.
حاجی که میبیند مشغول گفتگو با خانمش هستیم، رو به ما میگوید: این زن، زن زمان خشتمالی منه، نه از این زنای حالا.
خانم میخندد.
او خوب متوجه کنجکاویهای ما شده است و میخواهد بیشتر با ما حرف بزند. برای همین بدون اینکه سوالی بپرسیم، میگوید: من خشتمال بودم.
خانم: (برای این کار) همهمون علافیم. خودم و حاجآقا و دوتا از دخترام.
حاجی سعی دارد جورابها را خیلی تمیز تعمیر کند تا خریدار راضی باشد و مشتری دائم بماند. درحالیکه به جورابشلواری دختری حدودا دوساله اشاره میکند، از یکی از مشتریها که مشغول انتخاب جوراب است، میپرسد: اینو از ما خریدی؟ و او هم با رضایت جواب میدهد: بله. بعد حاجی میگوید: خواستم ببینم اگر از بازار خریدی، چند خریدی...
- میخواهیم از حاجی بیشتر بدانیم. رو به خانمش میپرسیم: اسم شوهرتان چیست؟
خانم: غلامحسین.
- فامیل هستید با حاجآقا؟
خانم: بله، دخترعمه، پسردایی (میخندد).
- اهل کجایید؟
خانم: بیهود قائن
- چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
خانم: نمیدانم. سواد ندارم. هیچی یاد ندارم.
- از شغل حاج آقا راضی هستید؟
خانم: نه.
- چرا؟
خانم: خسته میشیم. هم بچههام اذیتن، هم خودم.
- روی پشت بام چه کار میکنید؟
خانم: جوراب رنگ میکنیم.
- رنگ میکنید؟!
خانم: اونایی که خرابه (رنگهایشان جور نیست) رنگ میکنیم.
- کدام بخش از کارهای تعمیر جوراب به عهده شماست؟
خانم: دیدید که پای چرخ بودم. سرپنجهها را میدوزم. یک دخترم جفت میکنه و یک دخترم جوجکای جوراب شلواریا رو میدوزه.
- کدام جورابها را رنگ میکنید؟
خانم: لنگبهلنگا رو.
- با چه رنگی؟
خانم: مشکی.
- رنگش نمیرود؟
خانم: نه.
- به کدام شهرستانها میفروشید؟
خانم: برای چی؟
- میخواهم بدانم چه کسانی میآیند از شما جوراب میبرند.
خانم: کار ما رو کسی نمیاد ببره. خودش به شهرستانا میبره.
- کدام شهرستانها؟
خانم: نیشابور، تربتجام و خیلی از روستاها.
- مشهد چی؟
خانم: مشهد خیلی کم. فقط کسایی که میان خانهمان.
- جورابها را بعداز تعمیر جفتی چند تومان میفروشید؟
حاجی: جفتی ۳۰۰ تومن. روزهای جمعه در کاشمر از خانمها بپرسین دنبال کی میگردن؟ میگن دنبال اون مشهدیه میگردیم، میخوایم ازش جوراب بخریم.
- غیر از کاشمر به کدام شهرستانها میروید؟
حاجی: تربت جام یا تایباد و ... همه معطل ما هستن (میخندد).
جورابی را نشان میدهد و میگوید: این جوراب را باید جفتی ۱۵۰۰ تومان بخرن، جفتی ۳۰۰ تومان به مردم میدیم! در هر ماشین و اتوبوسی بنشینین از خانمها بپرسین خانه جوراب مشد را میخوام، آنی آدرس بهت میده.
- میخواهیم عکس شما را در روزنامه چاپ کنیم. راضی هستید؟
حاجی: نه، هیچ رقم! ما حاجت نداریم. الان این خانم شَل شده. من خودم از بس که پای زیگزاگ نشستم، شَل شدم. چار روز دیگه میخوام جمعش کنم. ما برجی ۸۰۰ تومان تامین اجتماعی میگیریم و حاجت به جذب مشتری نداریم، ما صلاح نمیدونیم.
- نشانی شما را در مشهد چه کسانی دارند؟
حاجی: تمام مردم مشهد خانه ما را بلدن. زمان جنگ پشت درِ خانه ما تو صف بودن.
- زمان جنگ؟! چه سالی؟
حاجی: چه سالی موشکا میامدن تهران؟ هفتاد دفعه زیر همون موشکها رفتم تهران، جوراب آوردم. یادمان نمیره، چون که همه از تهران فرار کرده بودن. رفتم کارخانه و در زدم. در را باز کردن اول گفتن الحمدا... یک مشتری برای ما آمد...
- چندتا خاطره از شغلتان تعریف کنید.
حاجی: خاطره از این بهتر که زیر موشکا میرفتیم جوراب میآوردیم!
- کیسههای جوراب را چطور میبرید و میآورید؟ جمعوجورکردنشان خیلی سخته، نه؟
حاجی: یک کیسه از این کارخانه، یک کیسه از آن کارخانه میگیرم. تو یک حیاطی جمع میکنیم، چرخ میگیریم میبریم تو، میرویم تو باربری و اونجا عدلبندی میکنیم میدیم باربری بیاره.
- پس باربری برایتان میآورد؟
حاجی: بله.
- با کدام کارخانهها درارتباط هستید؟
حاجی: شما جاده ساوه رفتی؟
- شنیدم.
حاجی: نه، رفتی؟
- نمیدونم.
حاجی: اسلامشهر رو حساب بکن فریمان است. رباطکریم رو هم حساب کن تربتجامه. این همه راه که میریم یکسره شهرکه. ما میریم از کارخانههای تو همون شهرکا جوراباشونو برمیداریم میاریم.
- مشهد، کارخانه جوراب ندارد؟
خانم: نه.
- یک بار دیگر به او اصرار میکنیم که «عکاسمان بیاید عکس حرفهای از شما بگیرد؟»
حاجی: عموجان! دخترجان! میخوام جمعش کنم خسته شدم نمیخوام کار کنم.
- خودتان هم از این جورابها استفاده میکنید؟
جورابهایش را نشانمان میدهد.
- دست شما درد نکند. موفق باشید.
حاجی: التماس دعا.
نبیدوست| آن موقعهایی که ما کمسنوسالتر بودیم، «..۳۵» را به نام دیگری میشناختند؛ حتی تا سالها بعداز اینکه شهرداری، زحمت نصب تابلوهایش را کشیده بود.
خیلی گذشت تا دوزاری ملت بیفتد که این کوچه باید «کوچه قاینیها» باشد. با یک حساب سرانگشتی، لابهلای اهالی این کوچه هر تیره و تباری پیدا میشد، ولی بیشتر از همه «بیهودی»ها بودند؛ اهالی بیهودِ قاین که خود ما هم یکی از همانها بودیم.
عباس علیضغر(علیاصغر)، والده ناصر(بیبی خودمان)، زنِ شهید، خانواده خودمان، حاجی شفیعی، اکبرِ ممد و غلامحسین علیضغر؛ همه اینها «بیهودی»های «..۳۵» بودند که تا همین دوسهروز پیش هم که به آنجا سرزدم، همگی هنوز سرجای خودشان حضور داشتند.
جورابهای بددوخت کارخانه را وانتوانت درِ خانه او میآورند و او با دوخت مجدد، آنها را به این و آن میفروشد
البته لابهلای این آدمهایی که به یادم آمد، یکی از علیضغرها، که سوژه این هفته شهرآرامحلهاست، تافته جدابافتهای بود؛ پیرمردی سادهدل و بهعقیده من خوشقلب، اما تا دلتان بخواهد عصبانی و اهل سروصدا.
برای همین هم راستش تصویر ذهنی من از غلامحسین، که ما به او «بابای صادق» میگفتیم، خیلی شبیه یک آدم ترسناک است؛ آدمی که هروقت وسط بساط کارت یا توشلهبازی ما سر میرسید، حتما مسلح به یک شلنگ یکمتری قرمزرنگ بود؛ شلنگی که به هیچ وجهی جنبه تزیینی نداشت و بدون تعارف اگر درنرفته بودی، حتما دوسهضربهای از آن را نوش جان میکردی.
حالا که بیشتر فکر میکنم، شخصیت این آدم بیشتر بهنظرم جالب توجه میآید. بابای صادق آدمی است که به نظرم از همان اول عمر تا همین امروزش را با کارگری و زحمتکشی سر کرده است.
پدرشان آنطورکه شنیدهام در همان «بیهود» کارگر خشتمالی بوده، بعد هم از زمانی که گذر او و برادرش به مشهد افتاده و همینجا ماندگار شدهاند، تا جاییکه من یادم هست هیچوقت او را در معطلی ندیدهام؛ الا ۱۰ دقیقه، یکربعی که شاید بعضی از روزها جلوی «خانه جوراب» زیر آفتاب گرم ظهر نشسته باشد.
این روزها خیلی کمتر، اما قبلترها «خانه جوراب» یکی از شلوغترین بخشهای کوچه ما بود. اصلا شاید قبلترها روزی نبود که زنهای این طرف و آن طرف شهر برای آمدن به خانه جوراب چادر و چاقچور نکنند و خودشان را برای خریدن جوراب ارزانتر به آنجا نرسانند.
شاید زندگیهای بیتکلف آن سالها برای هر کسی نان نداشت، برای بابای صادق آب داشت.
حتما توی گزارش شهرآرامحله هم دستتان آمده؛ بابای صادق از همان قدیم از مرجوعی کارخانههای جوراببافی نان میخورد؛ یعنی تا جایی که من یادم هست، جورابهای بددوخت کارخانه را وانتوانت درِ خانه او میآوردند و او با دوخت مجدد، آنها را به این و آن میفروخت.
با این حساب گاهی قیمت جوراب پنجهزارتومانی با دوخت دوباره تا ۳۰۰ تا تک تومانی پایین میآمد. حالا شاید دستتان آمده باشد که چرا به نظر من «بابای صادق» نماد اقتصاد مقاومتی است.
* این گزارش سه شنبه، ۵ اسفند ۹۳ در شماره ۱۳۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.